تنها ترینم

------------

خدایــا میشه سرمو بذارم رو پاهات چشامو میبندم...

تــو دستتو بکـشی رو موهـام من آروم بخــوابم...

فقــط یه چیز بگــم تا خوابم نبرده...

خیلی خستــه ام ...

بیـدارم نکن

...

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:59 توسط پوریا| |

و اشک...

و خاطراتی مبهم از گذشته

و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام

فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود

خواب کودکانه ی من

و تو ماندی در خاطرم

بی آنکه تو را ..!!!

چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...

بعد از این همه عبورِ کبود،

قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم...

نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:58 توسط پوریا| |

خداي من خداييست كه اگر سرش فرياد كشيدم به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند و مي گويد ميدانم جز من كسي نداري !!!

نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت 22:53 توسط پوریا| |


Power By: LoxBlog.Com